مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات مهدیسم

29 هفتگی

سلام عسل مامانی   هفته شد که همراه مامانی با غم و شادیم شریک هستی همنفسمی 9 هفته دیگه مونده بیای بغلم وقتی به این فکر میکنم که تا دو ماه دیگه و شاید کمتر همراه مامانی هم از ته دلم خوشحال میشم و لحظه شماری میکنم هم یه غم بزرگی میاد تو دلم . این روزها دیگه دارم بیشتر از قبل سنگینتر میشم و دردهای بیشتری به سراغم میاد و اذیت میشم ولی به خاطر روی ماه تو و اون حس مادری تحملشون میکنم دیگه باید دو هفته یکبار برم دکتر وضعیتمون رو چک کنه میبوسمت عشق من ...
21 آبان 1391

27 هفتگی تربچه

سلام پری نازم تربچه کوچولو به سلامتی وارد هفته شدیم و 11 هفته تا دیدار ما زمان باقیست هنوز بابایی برات اسم انتخاب نکرده خاله مریم میگفت من اسم مهسان رو خیلی دوست دارم بذارید مهسان ولی از اول هم با بابایی قرار گذاشته بودیم بچه دوم رو اون اسمش رو بذاره و من هم به قرارمون احترام میذارم و منتظر میمونم تا انتخاب کنه ولی دوست دارم زودتر بدونم چی میذاره اونم ناقلا نمیگه خیلی بده مگه نه . ...
14 آبان 1391

وسایل خانوم خوشگله

امروز میخوام عکس تعدادی از وسایلت رو بذارم تا یادگاری برات بمونه . دیروز من و بابایی از طرف شما رفتیم برای محدثه هدیه خریدیم تا وقتی بدنیا اومدی انشاالله بهش هدیه بدی قربون دخترای گلم برم عاشقتونم این قنداق فرنگیته عزیزم توش لالا کنی و خواهری رو ببریم مدرسه و بیاریم و مهمونیهای شاد بریم     این هم سرویس خوابته گلم البته گهواره زیبات هم جمع شده تو کارتونه به امید روزی که توش بخوابی و خوابهای رنگی و شیرین ببینی و اینها هم چند تا سرهمی به خوشی بپوشی نازم و لباسهای نخی راحتی لباسهای مهمونی اولی به سلیقه دایی علی و دومی سلیقه محدثه جونه اینهم کلاه زمستونی تا سر خوشگلت سرما نخ...
6 آبان 1391

سونوگرافی

دیروز پنج شنبه صبح به همراه خواهری رفتیم سونو ولی سونوگرافی مجهزی نبود نمیدونستم وگر نه نمیرفتم مانیتور بزرگ نداشت که بتونم ببینمت و خانم دکتر خودش وضعیتت رو بررسی میکرد و البته محدثه زرنگ تونسته بود از مانیتور دکتر ببینه و بعد برام تعریف کرد دکتر میگفت انگشتهای خوشگلت رو روی سرت گذاشته بودی و  محدثه میگفت مثل ایکیوسان فکر میکردی که وقتی تعریف میکرد من و بابا مرده بودیم از خنده و دیگه این که میگفت چرخیدی و سرت در وضعیت پایینی قرار گرفته که نشونه خوبی نبود وزنت هم 820 گرم بود و حسابی داشتی ورجه وورجه میکردی . با بابایی رفتیم امروز باقی وسایلت شامل لحاف و تشک و قنداق فرن...
5 آبان 1391
1